به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    داستان ترسناک

    او بسیار آرام در گوشه ای از اتاق نشسته و از پنجره به بیرون نگاه می کند و اشک می ریزد نام او سعید ر_ح است جوانی ۲۳ ساله که بخاطر اتفاقاتی حالا در تیمارستان بستری است ، خاطره ی او مربوط به ۴ سال پیش است.

    سعید مانند تمام هم سن و سال های خود در حال بازی با گیم در کامپیوترش بود حوالی ساعت 15او از مغازه دوستش در می آید و به خانه می آید سرش به شدت درد می کند او می خواهد بخوابد در را با کلید باز می کند چراغ های خانه خاموش هستند او پس از چند بار صدا زدن خانواده اش جوابی نمی شنود داخل می شود چراغ ها را روشن می کند و در را می بندد ناگهان صدای فریاد هایی را از اتاقش می شنود اتاق او غرق در تاریکی است به سمت اتاقش می دود و در را باز می کند کسی نیست او خیالاتی شده ! او به سمت دیگر اتاق ها می رود که متوجه می شود چراغ اتاقش روشن و خاموش می شود ، ترس او را فرا گرفته به سمت آشپزخانه می رود و چاقو را از کابینت بر می دارد و به سمت اتاق می رود با لگد در اتاق را باز می کند چراغ روشن است اما باز هم کسی در اتاق نیست او حتی کمد و زیر تختش را هم چک می کند سرش به شدت درد می کند ، او دوباره صدا هایی می شنود که او را صدا می زنند : سعید ، سعید اما او توان دیدن ندارد انگار چیزی او را تسخیر کرده چشمانش سیاهی می رود و در این سیاهی فردی را روبرویش می بیند که هی ناپدید می شود و دوباره ظاهر می شود او فرصت را از دست نمی دهد چاقو را در بدن آن فردی که روبریش ایستاده و نمی تواند به دلیل سر درد آن واضح ببیند می کند پس از مدتی حال سعید خوب می شود و با صحنه ای وحشتناک روبرو می شود ، مادرش همچون تکه ای یخ غرق در خون روی کف اتاق افتاده ، حالش خوب نیست سریع پنجره را باز می کند و از طبقه ی ۷ خود را پایین پرت می کند‌‌.
    سعید زنده است اما مادرش دیگر همراه او نیست!

    سعید آن روز بخاطر مصرف مواد مخدر دچار توهم شده بود و حال هم فلج شده و در تیمارستان سینا بستری است او ۴ سال است هیچ حرفی نمی زند با اینکه قدرت حرف زدن دارد ولی ترجیح می دهد گوشه از اتاق بی صدا اشک بریزد.


    این خاطره بخشی از مصاحبه های خانم گل دره می باشد .

    خاطره سال  1394 

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 18:02
    بازدید : 701

    داستان ترسناک درباره قبرستان

    سلام منم مثل بقیه خواستم یکی از خاطره هامو که حداقل برام خیلی مهم هستش و فکر کنم به موضوع کانالتون یکم شبیه هستش رو بگم.
    من مهندس عمران هستم و توی قبرستون داشتیم روی یک پروژه جاده سازی کار می کردیم بخشی از قبرستون که ارتفاعش مثل تپه بالاست برای من و همکارام خیلی ترسناک بود و به اون بخش یا کوی هیچکس نمیومد اکثر قبر هاش حداقل ماله ۶۰ سال پیش بودن اما یک نفر هر چند روز یکبار میومد یک خانم پیر که در دستش پر از میوه و غذا بود به سمت یکی از قبر ها می رفت و غذا ها رو روی اون میزاشت و کمی گریه می کرد و می رفت همه ی ما میگفتیم چرا آخه اینکارو میکنه صبح که میومدیم میدیدم تمامی غذا ها و میوه ها خورده شدن همه ترسیده بودیم و هیچکس جرات نزدیک شدن به قبر رو نداشت تا اینکه من و بچه ها تصمیم گرفتیم این ماجرا رو تعقیب کنیم ما کم مدیدیم این خانم پتو و... هم میاره میزاره روی قبر و در عوض صبح اون یه گل روی قبر هستش ! همه ترسیده بودن و میگفتن اون با اونور در ارتباطه کاری نداشته باشیم بهتره !
    اما من یک روز ترسم رو گذاشتم کنار و اتفاقی رفتم سمت اون قبر روش یک تکه کاغذ دیدم که با چسب روی سنگ قبر قدیمی ترک خورده چسبیده بود 
    کنار قبر نشستم روی کاغذ یک نفر با یک خط بسیار بد و بچگانه که بعضی حروف اون هم غلط بود نوشته بود ( غلط هاشم براتون نوشتم تا طبیعی باشه )

    سلام نمی دانم چه کسی هسته اید
    اما می دانم شما را خدا برایم فرستاده است و به من کمک می کنید.
    اگر روزی شما را ببنم بغلتان می کنم که به من کمک کردید و از خدا منونم که این قبر را وسیله برای کمک به من قرار داده بسیار منونم

    هنوز ماجرا برایم گنگ بود روزی زن که سر قبر آمد سریع کنارش رفتم و کاغذ را دادم و در مورد ماجرا از او پرسیدم ، زن با خواندن کاغذ گریه کرد او گفت : نیت کرده بودم اگه بچم درست شه به زندگی یه بچه تا جایی که توانم هست کمک کنم من یه روز که اینجا سر قبر پدرم میومدم پسر بچه ای رو دیدم که چند متر اونور تر توی یک چادر زندگی می کنه و تنهاست !
    روزی روی این قبر غذا گذاشتم نخواستم غرورش بشکنه چون اون کار می کرد گل می فروخت ، اونم برداشت از اون روز من وسایل زندگی اش مثل کتاب و دفتر و... رو اینجا میزارم تا بتونه خوب زندگی کنه.

    با شنیدن این جملات اشک از چشمام ریخت نتونستم تحمل کنم نشستم زمین و اشک ریختم که چقدر آدم های خوبی هستن که نه تنها کمک می کنن بلکه به فکر غرور مردم نیازمند هم هستن و ما زود قضاوتشون می کنیم ، از اون روز من هم هر  هفته وسایل مورد نیاز اون کودک رو کنار اون قبر میزارم که شاید خدا گناهای منو ببخشه!

    خاطره سال 1396

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 17:59
    بازدید : 855

    زیرزمین ترسناک

    باسلام
    جواد هستم و خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به سال ۶۷ هست
    اون موقع من کلاس دوم دبستان بودم و در یک خانه بزرگ قدیمی که میراث پدرم بود زندگی میکردیم خانه بزرگ قدیمی با زیر زمینهای گود، یکی از این زیرزمینها زیر زمینی بود که بهش جو میگفتیم حدود صد پله میخورد ودر آخر به جوی آبی ختم میشد که در قدیم محل گذر آب بود ولی چندین سالی بود خشک شده بود ، پدرم دربش را بسته بود و کسی رفت و آمد نمیکرد ، بعضی مواقع وقتی به این زیر زمین نزدیک میشدم صدای کوبیدنی مثل کوبیدن هاون از داخلش میومد ووقتی از پدرم دررابطه بااین صدا سوال میکردم میگفت از خانه همسایه هست
    یک شب پدر و مادرم میخواستن به مهمانی برن و چون من فرداش امتحان داشتم من را درخانه همراه با برادر کوچکم که آن موقع دوسال داشت تنها گذاشتن،وسط این خانه یک حوض بزرگ بود که همیشه آب داشت و اون سال چون زمستان سردی بود چند روزی بود که آبش یخ زده بود،
    در یکی از اتاقها درحال خواندن درسهایم بودم و برادر کوچکم هم خواب بود که دیدم چراغهای حیاط همگی روشن شد،فکر کردم پدر و مادرم از مهمانی برگشتن خوشحال شدم و به طرف حیاط دویدم ولی دیدم کسی نیست،، ترس برم داشت،چراغها را خاموش کردم و به داخل اتاق برگشتم،چند دقیقه نگذشته بود که دیدم مجددا تمام چراغهای حیاط روشن شد،چند دفعه پدر و مادرم را صدا زدم ولی جوابی نیومد از گوشه پنجره واز لای پرده داخل حیاط را نگاه کردم دیدم درب زیر زمین باز شده و گوشه ای از یخ حوض شکسته ،از ترس دهانم خشک شده بود و قدرت حرکت کردن نداشتم،در همین حال دیدم مجددا یخ ها در حال شکسته شدنه بطوریکه تمام یخ ها شکسته شد یک موجود نامرئی در حال شکستن یخ ها بود و آبها را به بیرون از حوض میریخت از ترس در حال بیهوش شدن بودن که صدای باز شدن درب خانه اومد و مادر و پدرم از مهمانی برگشته بودن،،وقتی پدرم آمد داخل اتاق و منا در اون حال دید گفت چرا چراغهای حیاط را روشن کردی؟ چرا یخهای حوض را شکستی و آبها را بیرون ریختی؟ من زبانم بند اومده بود و قدرت حرکت نداشتم،مادرم وقتی منا دید گفت این بچه یک چیزش شده شاید دزد اومده تو خونه،پدرم به بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت،چیزی نگفت و به فکر فرو رفت،چند هفته بعد از آن خانه اسباب کشی کردیم، بعدها که دراین رابطه باپدرم صحبت کردم گفت وقتی به بیرون حیاط رفتم و دیدم درب زیر زمین باز شده درحالی که چفت و بستش محکم بوده و رد آب ریخته شده تا پائین اون زیر زمین عمیق رفته،مثل کسی که چندین سطل آب را در اون شب تاریک و سرد برده پائین،سریع متوجه شدم که کار موجودات ساکن در اون زیر زمین متروکه چون داستانهای زیادی هم از پدرش درباره صداهای غیر واضح و صدای ساز و دهل عروسی و صداهای پا و رفت وآمد شنیده بوده،و همیشه پدرش می گفته داخل اون زیر زمین گود محل رفت و آمد از ما بهترانه،پدرم گفت دیگه آن خانه جای زندگی نبوده و متوجه شده که پای اجنه به زندگی ما باز شده،برای همین خانه را فروخت و ما از اونجا رفتیم،بعد از اینهمه سال هروقت یادم اون شب زمستانی میوفته بدنم مور مور میشه و از خدا میخوام هیچکس را در شرایط اون شب من قرار نده

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 17:55
    بازدید : 810

    رمان ترسناک آونگ قسمت 6

    توی بیمارستان بستری شده بودم توی یه اتاق مکعبی شکل که کنار تخت من هم یه تخت بود و یه خانم پشت به من طرف پنجره خوابیده بود چراغ اتاق خاموش بود اما صدای پرستار ها و چراغ سالن بیمارستان که نورش کمی به اتاق می تابید بهم ، احساس امنیت می کردم.
    اما هر لحظه احساس می کردم اون مرد پشت پنجره بیمارستانه که به خودم گفتم مگه دیوونه شدی اینجا طبقه پنجمه !!

    کم کم چشام سوسو می رفت و خوابم‌می گرفت که ناگهان احساس کردم یه چیزی غیر عادیه ! چشمامو باز کردم جایی رو نمی دیدم ! چراغ ها روشن نبودن ترس وجودمو فرا گرفت حتی چراغ سالن هم خاموش بود تاریکی محض پرده اتاق هم کشیده شده بود هول شده بودم بالشو گرفتم تو دستم چنگ زدم اما اوضاع بدتر بود دیگه صدای هیچ پرستاری نمیومد انگار زمان ایستاده بود که این سکوت شکست......
    زمزمه لالایی توی اتاق پچید اما این لالایی فرق داشت لالایی ترسناک تر بیشتر شبیه آوای مرگ بود از جام بلند شدم خیس عرق بودم تخت کناریم زنی که روی تخت بود و پشتش به من بود زمزمه لالایی از اونجا میومد با صدای لرزون و بریده بریده گفتم خانوم هرچقدر من صداش می کردم یه چیزی داشتم گلومو فشار میداد دقیقا مثل حسی که گلوت خشک شده و وقتی می خوای حرف بزنی یه چیزی اونو میبره!!!!
    اون زنی ملافه رو کشیده بود و روش زیر ملافه تکون می خورد تکون های عجیب  لالایی خیلی وحشتناک بود انگار دارن زوزه میکشن که یهو صدای خنده زن بلند شد و یه چیزی از روی تختش افتاد کف سرامیکی اتاق  سر یه عروسک بود !! اون سر یه عروسک رو کنده بود و انداخت روی زمین وحشتناک بود چشماش عروسک توی تاریکی برق میزد و خنده ها اون زن حالمو بد کرده بود زنه دستشو از زیر ملافه درآورد بیرون و خنده کنان به سمت پرده پنجره اشاره کرد وقتی دقیق نگاه کردم دیدم گوشه ی اتاق یه نفر ایستاده ! سرتاپای بدنم مثل جسد یخ شد گلوم تا حدی خشک بود که نفس های خودمم اون مثل چاقو می برید! می تونستم بدنشو توی تاریکی ببینم ... توی تاریکی یه چیزی برق میزد وقتی دقت کردم دندوناش بود ! اون داشت بهم لبخند میزد!!! اما دندون هاش عجیب بودن اون آدم نبود .... به عقب قدم بر می داشتم که یهو یه دست از زیر تخت پامو گرفت و فشار داد جیغ کشیدم !!

    اینا رو خانم کناریم بهم تعریف می کرد اسمش نرگس بود میگفت یه شب توی بیمارستان بستری شده بوده و این اتفاق براش افتاده و سکته کرده به این حال و روز افتاده!!!
    دلم براش سوخت وقتی منم ماجرامو براش تعریف کردم گفت بسپرش به خدا دخترم تنها راه همینه!
    پرستار داخل اتاق شد و گفت : خب دیگه خانوما باید استراحت کنید و چراغو خواست خاموش کنه که گفتم نه! چراغو خاموش نکنین لطفا
    نرگس خانم مریض تخت کناری منم گفت من مشکلی ندارم بزارین روشن بمونه پرستار هم از اتاق خارج شد!
    چشمام خسته بودن از شدت گریه پف کرده بود باید یکم استراحت می کردم که یهو صدای تق تق در اومد! منتظر بودم کسی داخل شه اما نه! صدا از در نبود صدا از زیر تخت من بود یهو صدای کشیده شدن کاغذ رو روی کف اتاق شنیدم ترسیدا بودم چاقوی روی میز رو که واسه خوردن میوه گذاشته بودم برداشتم آروم از روی تخت دولا شدم پایین کسی زیر تخت نبود جز یه کاغذ کوچک تو همون حالت بازش کردم نوشته بود:

    در اعماق تاریکی ها همیشه راهی برای من هست..‌
    و زیرش نوشته بود" به بازی خوش اومدی "
    در حالی که نامه تو دستم بود و حالم خوب نبود زن روبروییم یهو شروع به لرزیدن کرد از تخت اومدم پایین رفتم طرفش وحشتناک بود!! تشنج کرده بود چشماش سفیدی محض بود و از دهنش کف می ریخت در حالی که چاقو دستم بود یهو احساس کردم یه چیز براقی روی چاقو افتاده یه نور سفید به چاقو که نگاه کردم دیدم انعکاس یه چیز سفید روش افتاده چاقو رو که تکون دادم با لبخند شیطانی اون مرد مواجه شدم که چند متر پشت من ایستاده بود و انعکاس چهره اش افتاده بود روی چاقو از شدت ترس جیغ کشیدم و برگشتم عقب کسی نبود شروع کردم به داد و بی داد!! به این سمت که برگشتم دیدم اون زنه همون نرگس که تشنج کرده بلند شده و در حالی که از دهنش کف میره داره بهم می خنده و به سمت من قدم بر می داره چراغ روی میزو پرت کردم طرفش اونم قدماش تند تر میشد و داد می‌زدم کمک کمک!!! ترخدا کمک کنید که یهو در باز شد و اون زنو درست توی چند سانتی متری من گرفتند اما نفس اون زن بهم خورد دقیقا مثل نفس اون مرد قاتل جلوی در کمد بود!!
    زن نعره های وحشتناک می کشید و پرستارا بستن به تخت یکی از اونا منو برد بیرون و گفت عزیزم اینجا باش!!! همه ی بیمارا اومده بودن بیرون..
    ..
    ..
    که یهو بین جمعیت انبوه بیمار ها دوباره یک لبخند و یک چهره آشنا به چشمم خورد

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 17:51
    بازدید : 639
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    رمان ترسناک آونگ قسمت 5

    صداهای سنگین قدم برداشتن روی سرامیک منو دیوونه کرده بود صدا نزدیک و نزدیک تر شده بود جلوی دهنمو گرفته بودم و اشک می ریختم از درز کمد به سمت تخت نگاه می کردم هم نگران خودم بودم هم نگران نگین  ناگهان سایه یه نفر از جلوی در روی دیوار افتاد خودش بود ، نفسمو حبس کردم مثل مجسمه خشکم زده بود که مبادا متوجه بشه تو کمدم داخل اتاق شد از ردای سفیدی که تنش بود فهمیدم خودشه! 
    دستمو روی شکمم می کشیدم و میگفتم خدایا حداقل بخاطر این نجاتم بده که یهو صدای زنگ تلفن کل این سکوت رو بهم زد صدای تلفن نگین بود وااای خدای من اون تلفن توی جیب نگین بود!!! صدا از زیر تخت میومد خدایا چیکار کنم از لای درز حمله وحشیانه اون مرد رو به زیر تخت دیدم فریاد های نگین که بلند داد می زد کمکم کن ترخدا کمکم کن ولم کن ولم کن........نمی تونستم ببینم چشمامو بسته بودم و جلوی دهنمو گرفته بودم و اشک می ریختم تا اینکه صدا قطع شد .... اون مرد .... صمیمی ترین دوستم مرد ، دوستی که بخاطر من پاش به این خونه باز شد!!!! 
    از ته دل زجه می زدم و خود خوری می کردم تا اینکه اون مرد جلوی کمد ایستاد داشت درست به کمد نگاه می کرد نفس های گرمش از درز کمد به داخل میومد دستشو برد که درو باز کنه از پشت محکم گرفته بودم چند بار درو محکم کشید اما من از چهار چوب کمد محکم گرفته بودم که باز نشه و من نیوفتم زمین که بفهمه تا اینکه برگشت و از موهای نگین گرفت کشان کشان با خودش برد با بسته شدن در پذیرایی و آخر بسته شدن در حیاط فهمیدم رفته.....
    ..
    ‌..
    ۳ ساعت بعد
    ..
    ..
    هنوز توی کمد غرق در تاریکی بودم کف چوبی کمد از شدت گریه ام نم گرفته بود هنوز جرئت اینو نداشتم از کمد برم بیرون !! تا اینکه دوباره در باز شد صدامو خفه کردم‌ گوشامو خوب تیز کرده بودم که یهو یه صدای آشنا اومد !!
    خانم احمدی . خانم احمدی
    همسایه ویلا پایینی بود بی اختیار از کمد دویدم بیرون که دیدم وسط پذیرایی با چند تا مرد و خانم های همسایه ایستاده ، دویدم طرفش و بغلش کردم شروع کردم به گریه کردن و گفتن بگو چیشده که سریع گفتم ترخدا منو از اینجا ببرین بیرون ترخدا!!!
    سوار یکی از ماشین همسایه ها شدیم رفتیم آگاهی  و همه چی رو گفتم با چک کردن دوربین های شهرک متوجه شدن ماجرا جدیه ازم خواستن واسه بازسازی صحنه برم اونجا اما حاضر نبودم فریاد کشیدم و خودمو زمین زدم و هارهار گریه کردم داد می‌زدم مامان من گمشده خبری از شوهرم‌نیست!!! بهترین دوستم جلوی چشمام کشته شده بازم انتظار دارین پامو بزارم تو اون خونه لعنتی!
    که یهو دردم گرفت ، شکمم به شدت گرفت دولا شدم و خوردم زمین نمی تونستم بلند شم که یهو همسایه مون مهری خانم‌دوید طرفم‌گفت زنگ بزنین اورژانس اون حامله است!!!
    ..
    ..
    ..
    چشمامو نمی تونستم باز کنم ولی حس می کردم روی تخت بیمارستانم بوی سرنگ و سرم برام آشنا بود!! صداها رو می شنیدم که یکی از آدما که انگار پرستار بود با همکارش صحبت می کردن و میگفتن:
    شنیدی چه بلایی سرش اومده؟
    _ آره کل شهر دارن راجبش حرف می زنن بیچاره شانس آورده بچش سالمه!
    فکر کن خانوادتو جلوت بکشن وحشتناکه!
    _ نه میگن دوستشو جلوش کشتن خانواده اش گمشده
    حالا هرچی حتما خانواده اش هم مردن بیچاره با یه بچه موند!


    با شنیدن این جملات تمام قوای بدنمو جمع کردم و مثل وحشیا داد زدم گمشین اونا نمردن گمشین اونور!!! با داد و فریاد هام دکترا ریختن دور و برم بعد تزریق آرام بخش دیگه چیزی نفهمیدم!!

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 17:47
    بازدید : 599
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    با صدای آیفون رفتم سریع درو باز کردم نگین بود اومد داخل طبق معمول روپوش پرستاری تنش بود اون حوصله لباس عوض کردن نداشت.....و گفت دختر شما کی اینجا اومدین لوکیشن فرستادی باورم نمیشد اینجا خونه گرفته باشین!
    در حال که چایی آماده کرده بودم داشتم تو سینی میاوردم گفتم چند روز پیش اومدیم اینجا چطور مگه ؟
    نگین چایی رو برداشت و گرفت دستش گفت راستش! هیچی ولش کن مهم نیست
    منم گیر دادم که بگو مگه اینجا چشه؟ نکنه خوشت نیومد؟
    لبشو گاز گرفت و گفت تو الان بارداری می ترسم اگه بگم بترسی بخاطر همون!
    منم سریع گفتم اتفاقا واسه همین گفتم بیای اینجا در این مورد صحبت کنیم پس لطفا بگو
    نگین شالشو درآورد گذاشت رو مبل و گفت : می دونی که خونتون دو طبقه است ! می دونی چرا دور و ور این خونه خونه ای نیستو همش چند متر اون ور تر ساخته شدن؟
    منم درحالی که چایی رو فوت می کردم گفتم نه اتفاقا برام سواله چرا؟
    گفت: ببین الکی نترسیا ولی حدودا ۵ سال پیش تو طبقه دوم خونه شما یه قتل اتفاق افتاده....
    چایی ریخت رو لباسمو و لیوان افتاد روی میز‌‌....نگین گفت وای گفتم نگما بزار برم دستمال بیارم سریع از دستش گرفتم گفتم نه نمی خواد ریخت روی میز من چیزیم نشده ، گفتی چی؟ قتل؟ یعنی چی ؟
    نگین درحالی که با نگرانی نگاهم می کرد گفت ۵ سال پیش تو طبقه بالای اینجا یه زن و مرد و پسر بچه زندگی می کردن اما زن و اون پسر بچه تو خونه کشته میشن و مرده هم توی حموم بوده میاد میبینه مردن و پلیس این چیزا وقتی پلیس دوربین ها رو چک میکنه متوجه میشه قاتل یه مرد با ردای سفید پوش و کچل بوده !
    با گفتن این چشمام تار شد و روی مبل از حال رفتم ........

    احساس می کردم یه چیزی روی صورتم داره می لغزه و صداهایی رو می شنیدم که منو صدا میزدن چشامو باز کردم روبروم  نگین بود آروم بلند شدم بدنم درد می کرد گفتم من چم شده؟
    با حالت نگرانی گفت ۵ دقیقه است از حال رفتی کلی آب اینا پاشیدم به صورتت تا به هوش اومدی!
    یهو ماجرا یادم اومد گفتم واااای نه ما نباید اینجا باشیم نگین گفت چرا؟ دختر تو الان به هوش اومدی چی داری میگی؟
    منم دوان دوان مانتو و کیفمو برداشتم گفتم ما نباید اینجا باشیم زود باش نگین جلومو گرفت و گفت بگو بیینم چی شده؟
    منم سریع گرفتمش گفتم همون مردی که میگی دیروز صبح پشت شیشه ی آشپز خونه ایستاده بود و حمیدم تو راه باهاش تصادف کرده بود ما نمی تونیم اینجا بمونیم!
    که ناگهان صدای کوبیده شدن شدید در اومد انگار می خواستن درو بشکنن نگین می خواست بره سمت در! که گفتم نه نه بزار اول ببینم کیه از دریچه روی در یه چشمی نگاه کردم که کیه پشت در! که یهو وحشت سراسر وجودمو گرفت از اون طرف در هم یکی داشت یک چشم از دریچه به داخل نگاه می کرد چشمش قرمز بود مثل رنگ خون ، صدای کوبیده شدن بدتر و بدتر میشد نگین از حال و وضعم و اونیکه پشت در بود فهمیده بود قضیه چیه داشت اشک می ریخت که چیکار کنیم؟
    سریع دستشو گرفتم گفتم بایداز در آشپزخونه داخل  حیاط شیم از اونجا فرار کنیم منو نگین سریع به سمت آشپزخونه رفتیم میخواستم پرده رو کنار بکشم که قفل در حیاطو باز کنم نگین گفت سسس صدا قطع شد یهو یه سایه پشت در حیاط ظاهر شد سایه یه آدم نگین دستشو جلوی دهنش گرفته بود و بی اختیار اشک می ریخت منم بغلش کرده بودم جرئت کنار زدن پرده رو نداشتم ، که یهو اون فرد شروع به کوبیدن شیشه کرد هر دومون فرار کردیم سمت پذیرایی نگین با چک کردن گوشی ها گفت خط نمیدن لعنتیا! که یهو شیشه آشپزخونه شکست ، من و نگین دویدم توی اتاق من رفتم توی کمد و نگین رفت زیر تخت!

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 17:46
    بازدید : 609
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,


    حمید سریع عصبی شد و گفت بابا اینا چیه اه حتما یکی خواسته سر به سرتون بزاره بعد عصبی به اتاقش رفت.....
    اون روز با تمام اتفاقاتش گذشت ..........

    با صدای بلند مامانم از خواب بیدار شدم بدو بدو رفتم سالن پذیرایی و گفتم چیشده؟
    مامانم گفت از شهرستان تماس گرفتن میگن حال پدرت خوب نیست گوشیش رو هم جواب نمیده باید برگردم شهرستان مادر.....
    منم سریع هول شدم گفتم پس بزار منم بیام! که حمید یهو در حالی که داشت دکمه های پیرهنش رو می بست گفت: نه نه عزیزم سفر برات خوب نیست حال آقاجون که خوب شد مادر بر می گردن من براشون بلیط هواپیما گرفتم باید بریم!
    بعد سریع از خونه رفتن و من از پشت پنجره رفتنشون رو تماشا می کردم......نگران بودم ۶ ساعت از رفتن اونا می گذشت مادرم باید تا حالا می رسید اما هنوز زنگی نزده بود تیک تاک ساعت اعصابمو بهم ریخته بود که یهو درو زدن مطمئن بودم حمیده دویدم  رفتم درو باز کنم که یهو یاد اون مرد افتادم از پشت در نگاه کردم هیچکس دیده نمیشد ترسیده بودم و پشت سرهم صدای کوبیده شدن در میومد ... نفسم تنگ شده بود تیک تاک ساعت روی اعصابم بود که یهو صدایی اومد انگار خونه نیستن ، سریع درو باز کردم دیدم بچه ی همسایه است دستش یه شله زرده و داد بهم گفت بفرمایین ! منم گفتم قبول باشه و داخل شدم...یه نفس عمیق کشیدم در حال که شله زرد دستم بود یهو دیدم روی شله زرد رو با دارچین عکس یه رد دست رو نقاشی کردن بی اختیار از دستم افتاد و روی زمین پاشید نمی دونم چم شده بود ولی می دونستم دیگه اینهمه اتفاقی نمی تونه باشه‌‌...صدای تلفنم زنگ خورد سریع دویدم طرفش برش داشتم بابا بود سریع گفتم بابا حالت خوبه خیلی نگرانت بودم! مامان اونجاست؟
    بابام گفت ممنون مگه مامانت شمال نیست؟
    سریع گفتم یکی زنگ زد گفت حالتون بده و مامان ۶ ساعت پیش با پرواز اومد اونجا!
    بابام سریع گفت: نه دخترم من حالم بد نبود مادرت اینجا نیست پس کجاست؟ شماره پرواز چند بود اصلا ولش کن الان با فرودگاه تماس میگیرم.... و بعد قطع کرد حسابی قاطی کرده بودم یعنی چی ؟ این کیه که داره ما رو اذیت میکنه رد دست ها و این تماس الکی و از همه مهم تر مامانم کجاست؟
    حمید طبق معمول گوشی اش رو جواب نمیداد نکنه تصادف کرده باشن ! 
    کسی رو نداشتم سریع تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم به نگین همکارم......
    _الو
    الو سلام نگین میشه ببینمت؟
    _دختر چرا امروز نیومدی بیمارستان نوبت کشیک تو بود.
    مشکل پیش اومده برام به بیمارستان اطلاع دادم خودت الان کجایی؟
    _ طرفای شمام خونه ای بیام؟
    آره آره سریع بیا
    _باشه عزیزم ۵ دقیقه ای اونجام بای
    خداحافظ

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 16:10
    بازدید : 686
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,


    هیچی مامان تو برو اتاق سرما می خوری!
    ..
    ..
    ..
    چند ساعت بعد
    ..
    ..
    ..
    پس چرا این دیر کرده؟ مامان چیکار کنم؟
    مامانم هم با چپ کردن چشماش گفت شوهر توئه! من چیکار کنم لابد کار داشته دیگه
    درگیر بحث با مادرم بودیم که یهو صدای در اومد دویدم و درو باز کردم اما حمید نبود یه مرد کچل بود با لباس پست خیلی برام آشنا بود گفتم: من تازگیا شما رو جایی ندیدم؟ جوابی نداد و بعد امضا کاغذ و گرفت رفت داخل خونه شدم پاکت رو باز کردم یه چند تا کاغذ بود انگار ماله شرکت حمید بود که یهو توجهم به یه چیزی داخل پاکت افتاد ! پاکتو پاره کردم توی دیواره داخلی اش رد دست بزرگ یه دست خونی خشک شده بود مامانم با دیدنش گفت: ااااا این دیگه چیه؟
    یهو یاد اون مرد پشت شیشه افتادم اوه خدای من این پستچی همون مرد بود ترسیده بودم ماجرا رو سریع به مادرم تعریف کرد رفت آشپرخونه شیشه رو دید اونم ترسید سریع رفت چند تا اسفپند ریخت دود کرد و یه سنجاق آورد زد به یقه لباسم و گفت دختر صد بار گفتم کی بالای کوه زندگی میکنه آخه هان!؟؟؟
    خونه ها حدود ۲۰۰ متر باهاتون فاصله دارن اینجا کسی رو بکشن هم هیچکس نمی فهمه! منم حالم بد بود نشستم رو مبل نگران حمید بودم ساعت ۳ شب بود!
    مامانم هم گفت بزار برم اتاقتون ببینیم چیزی می تونم پیدا کنم این شیشه آشپزخونه رو پاک کنیم! شامپویی چیزی دارین؟
    بلند گفتم آره تو یه شامپو فرش تو کمد هست...
    یهو مادرم با صدای بلند منو صدا زد المیرا المیرا بیا...
    بدو بدو رفتم اتاق...چیشده؟
    دستش چند تا عکس بود اینا چین مادر؟
    یکی از عکسا رو گرفتم با تعجب گفتم اینا رو از کجا آوردی خودمم نمی دونم! چرا عکسا سیاه سفیدن؟
    مامانم گفت دخترم پیدا کردم از توی این کشو ولی تو انگار ندیدی اصل کاری رو! عکس حمید رو ببین کنارش یه آدم کچل وایستاده!
    کوش آره آهان....بدنم یه جورایی یخ کرد بیشتر نگران شدم که یهو صدای در اومد خواستم برم که مامانم گفت ااا کجا؟ صبر کن ببینم 
    اول از پشت در ببین کیه بعد ...
    حمید بود سریع درو باز کردم .. مامانم گفت: سلام این چه وضعشه چرا اینطوری؟
    سرتاپای لباس حمید گرد و خاک بود با نگرانی پرسیدم: عزیزم چیشده؟ نگرانت شدیم تا الان کجا بودی؟
    گفت: مسیر پروژه دوره و پر گرد و خاک واسه همون ، تو راهم یه مزاحمی پرید جلوی ماشین یه مرد کچل بود بابا ماشینمم خونی کرد
    با نگرانی پرسیدم چیزیش که نشد؟
    گفت نه بردمش بیمارستان 
    مامانم از جاش بلند شد و گفت روی ماشینت رد دست خونی نبود! حمید با تعجب گفت آره شما از کجا می دونین؟
    من سریع به طرف مامانم چرخیدم حسابی جفتمون ترسیده بودیم خدایا این کیه افتاده تو زندگی مون من رفتم واسه حمید قهوه بیارم تا مامان قضیه رو واسش بگه...

     

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 16:08
    بازدید : 600
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    رمان آونگ

    یه رمان فوق العاده جذاب و ترس انگیز و ماجراجویی و همین طور جنایی و عاشقانه ، یعنی هر ژانری بخوای توش هست تا یه رمان جذاب بسازه خیالتون راحت رمان تا پارت آخر اماده است و می تونید با خیال راحت بخونید چون ناقص نمی مونه

    ماجرا:
    این رمان در حال و گذشته گفته میشه و ماجرای یک زن هستش که با ازدواج با یه مرد شمالی و باردار شدنش ماجرا های عجیب توی زندگی اش شروع میشن و به حقایق وحشتناکی پی میبره که نهایت مجبور به فرار میشه و این حقایق به طرزی چیده شدند که یک معمای عجیب به وجود میارن

    مامان آروم تر پام درد گرفت من نمی تونم اینهمه تند بیام! آخه چی شده؟
    _ زود باش بدو نباید کم بیاری دیگه وقتی برای از دست دادن نداریم
    چرا مگه چیشده؟ پس بابا چی؟
    _ اون دیگه پدرت نیست!!
    ‌..
    ..
    ..
    ۴ سال قبل
    ..
    ..
    ..
    هوای شهر نمناک بود و لذیذ هوای شمال همیشه اینطوریه و برای من لذت بخشه اوففففف صدای آیفون همیشه از این صدا متنفرم ! پاپوش های قهوه ای رنگم رو 
    پوشیدم و رفتم دم در با باز کردن در دیدم مامانمه!
    وای مامان کی اومدی شمال؟ چرا زنگ نزدی!
    مامانم بغلم کرد و گفت بزار بیام تو خسته ام حالا وقت زیاده برای حرف زدن با داخل شدندش گفت حمید کجاست مادر؟
    گفتم رفته سر پروژه بهش زنگ زدن گفتن زود بیاد.
    مادرم دستامو گرفت و گفت تا فهمیدم باردار هستی بدو بدو بلیط هواپیما گرفتم از اصفهان اومدم ساری
    دستاشو بوسیدم گفت خوب کاری کردی بیا برو دوش بگیر منم یه چیزی آماده کنم برات رفتم آشپزخونه لیوان رو از سبد برداشتم که یهو از دستم افتاد شکست اه ! میگن شکستن لیوان بد بیاریه! اما من به این چیزا اعتقاد نداشتم خورده شیشه ها رو جمع کردم مامان رفته بود حموم !
    گرم درست کردن صبحونه شدم و داشتم آهنگ احلام رو گوش میدادم و می رقصیدم‌ که یهو احساس کردم یکی داره منو نگاه می کنه وقتی برگشتم جیغ کشیدیم پشت پنجره آشپزخونه چون شیشه ای بود از زمین تا سقف قشنگ دیده میشد یکی ایستاده بود و با خشم بهم نگاه می کرد یه مرد با موهای کچل و حتی بدون پلک و ابرو با لباس سفید مثل عربا که ناگهان حالت چهره اش عوض شد و روی شیشه زد تق تق تق ! از پشت شیشه گفتم چی می خوای؟
    دستشو آورد جلو خونی بود گفتم حتما باندی چیزی می خواد دویدم اتاق سریع جعبه کمک های اولیه رو برداشتم اومدم آشپزخونه که دیدم رفته و یه رد دست خونی روی دره! حسابی ترسیده بودم که یهو از پشتم صدا اومد دوباره جیغ کشیدم گفتم واای!
    مادرم با حوله پشتم بود گفت: چیشده مادر سکته کردم اون طوری جیغ کشیدی..

     

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 16:09
    بازدید : 649
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    باسلام،
    خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم،مربوط به زمستان ۷۸ هست،اون موقع من سرباز بودم و دوران خدمتم را داخل پادگانی در استان اصفهان میگذروندم،پادگان ما خارج شهر بود داخل بیابان و یک جای پرت و نزدیک کوههای شهر کرد که هوای بسیار سردی داشت، یک هم خدمتی داشتم به نام رشید،بچه جنوب بود و همانند اسمش هیکل درشت و قد بلندی داشت ،سر نترسی داشت و یک جورایی بچه های پادگان ازش حساب میبردن،یک شب زمستان من نگهبان درب شرقی پادگان بودم ،قسمت شرقی به کوه ختم میشد،،اونشب ساعت دو بعد از نیمه شب پستم تمام شد و باید پست را تحویل رشید میدادم،شب قبلش برف زیادی باریده بود ولی اونشب هوا مهتابی بود،،اسلحه و چراغ قوه را تحویل رشید دادم و خودم رفتم آسایشگاه بخوابم.هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای شلیک چندین تیر پادگان را از خواب پروند، صدا از محل پست رشید بود، با سرعت من و چندتا سرباز دیگه و فرمانده اسلحه برداشتیم و به گمان اینکه اشرار به پادگان حمله کردن بطرف پست رشید دویدیم، وقتی رسیدیم دیدیم رشید بیهوش روی زمین افتاده،بلندش کردیم و بردیمش داخل آسایشگاه و به هوشش آوردیم،عین برق گرفته ها شده بود،مات و مبهوت بالاخره به حرفش آوردیم که جریان چه بوده؟ با کلمات بریده بریده گفت بعد از بیست دقیقه که پست را تحویل گرفته دیده سه تا سایه از طرف بیابان دارن بهش نزدیک میشن،چندین دفعه فرمان ایست میده ولی توجه نمیکنن،وقتی نزدیک میشن زیر نور مهتاب می بینه سه تا موجود بسیار ترسناک و قدبلند  که هرکدام حدود چهارمتر قد داشتن روی دوپا راه میرفتن،همراه با موهای بسیار بلند که روی زمین کشیده میشده،با چهره هایی صاف بدون دماغ و دهن و دو چشم قرمز براق وسرهای بیضی شکل،رشید وقتی اینها را می بینه شروع میکنه بهشون شلیک کردن و بعد از ترس زیاد بیهوش میشه،ما اولش حرفش را باور نکردیم ،همراه با فرمانده و چند نفر دیگه چندتا چراغ قوه برداشتیم و به طرف محل پست رشید حرکت کردیم،وقتی به اونجا رسیدیم آهسته به طرف بیابان پیش رفتیم،رد پاهای بسیار بزرگ و عجیبی دیدیم که تا اون موقع مثلش را هیچ جا ندیده بودیم رد پاهای بسیار بزرگ و پهن با جای دو انگشت،به شدت ترسیده بودیم،فرمانده اعلام آماده باش کرد و موضوع را به مقر فرماندهی گزارش کرد،فردای آن روز چند نفر از پلیس امنیت آمدن ولی متأسفانه قبل از آمدنشون مجددا برف گرفت و تا حدودی ردپاها از بین رفت،بعداز آن شب رشید اصلا حال خوبی نداشت و دوسه روز بعدش مرخصی رفت و به خاطر اینکه روانش به هم ریخته بود معاف شد،ما چند نفر هم که به شدت ترسیده بودیم را به پادگان توپخانه منتقل کردن ،،چند مدتی به خانه رشید زنگ میزدم و احوالش را از مادرش میگرفتم رشید به کل هوش و حواسش را از دست داد و هرچه هم دکتر دوا کرد فایده ای نداشت،،این داستان نیست، متن به متن واقعی و خاطره شخص منه ،وبعد از اینهمه سال من هنوز تو این فکرم که واقعا رشید درآن شب سرد زمستانی چه دیده بود که اینطور مجنون شد؟

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 16:00
    بازدید : 670

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه